علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

دفتر نقاشی خانوادگی....

چندیست که عبارتی مرتب بر زبانمان جاری می شود و آن چیزی نیست جز عبارت مقدس و پرمحتوای :" این چیست؟" ما مرتب به اشیا اطراف اشاره می کردیم و این عبارت را بر زبان جاری می کردیم ولی افسوس که با جماعتی عجیـــــــب بی استعداد روبرو بودیم و کسی نمی فهمید ما چه می گوییم... تا این که دایی محسنمان از خود هنر عظیمی ساطع کرده و متوجه شدند که ما می گوییم:"این چیست؟" .... و حالا با یک سلسله سوالات ممتد به سراغ شما میهمان همیشگی خانۀ مجازی خود آمده ایم و از شما می پرسیم:" این چیست؟؟؟؟" بــــــــــــــله درست حدس زدی این بالفعل یک سررسید بود با کلی برگ سفید و متعلق به شرکت بیمۀ افتصاد نوین و بالقوه می توانست یک دفتر نقاشی باشد وقتی علیرضا ب...
13 آبان 1392

کوزِت منزلِ ما...

خوانندگان عزیز به خبری بی نظیر که دقایقی پیش به دستمان رسید توجه فرمایید:" دقایقی پیش علیرضا نوری، چهرۀ جدیدی از خود به نمایش گذاشت که بسیار دیدنی ست... علیرضا خان همان پسرکی که زمین و زمان را به هم می ریزد و شیطنت هایش تمامی ندارد برای اولین بار در زندگی خود چهرۀ مظلومی از خود به نمایش گذاشت که این مظلوم نمایی با سرعت نور توسط مادرشان شکار و ضمن ثبت در وبلاگ به زمین و زمان اطلاع رسانی شد تا همگان بدانند که چه گل پسری هستیم ما" جانِ مادرت زود قضاوت نکن اول ببین و بعد قضاوت کن: ایناهاش.... به مشروح این خبر توجه فرمایید:" در تصویر فوق علیرضا خان مقداری شیرین گندمک را که مادرشان به ایشان داده اند صرفاً برای خوردن!!!!، نقش بر زمین نمود...
13 آبان 1392

وبلاگ خوشمزه...

چند وقتی ست گذار مادرمان به یک وبلاگ خوشمزه اُفتاده است و دیدنِ کیک های خوشمزه و دستورات دقیق آشپزی همانا و جوگیر شدنِ مادرمان همانا و آااااااااای ما سه تا مرد بخور بخور داریم و حال می کنیم از آن جا که ما از تک خوری متنفریم تصمیم گرفتیم ضمن آپلود کردنِ این عکس شما را به هوس انداخته و راهیِ مطبخ کنیم. همان کاری که خاله مریم مادرِ آرمینا جانمان با مادرمان کردند... .... و ایشان که در تمام عمر خود انگشت شمار کیک پخته بودند آن هم به طرزی افتضاح، این بار موفقیت عظیمی کسب نمودند و ما ، دایی محسن و بابایمان البته این فقط یک نمونه از این خوشمزه هاست با عنوان کیک شربتی. نمونه های مختلف را در وبلاگ خاله سولماز ببین. البته کیک ماد...
11 آبان 1392

اندر حکایت تولد بابایمان!

هفتۀ گذشته و در جریان رفتن به لتیان مادرمان موضوع مهمی (!!!) را به دایی محسن مان یاد آوری کردند و آن تولد بابایمان بود که هشتم آبان است... مادرمان شک نداشتند که بابایمان اصلاً حواسشان به تاریخ تولد خود نیست، آخر می دانی بابای ما امورات بسیار مهمی حتی مثل تولد مادرمان را نیز گاهی فراموش می کنند و ایشان علی رغم پرداخت جریمه های سنگینِ بعد از فراموشی، هنوز درس عبرت فرا نگرفته اند بی حواسی پدرمان در به یاد داشتن تاریخ تولد فرصت مناسبی بود تا مادرمان برای اولین بار در زندگی خود دست به یک کار غافلگیرانه بزنند و از همین لوس بازی ها ایشان برنامه ریزی کردند تا پس از به پایان رساندن کارهای پروژه و ارسال آن پنجشنبه شب خاله مهدیه را دعو...
10 آبان 1392

عـــــــــــــــاقای رارنده!!!

به راستی دلیل این گریۀ جانسوز چیست؟! چه کسی پاسخگوی گریۀ این کودک است؟! چرا کسی به نیازهای ما توجهی نمی کند؟؟؟!!!!! آاااااااااااااااااااااااااااااااااااای ایــــــــــــــــــــــها الناس..... عاقا کسی عایـــــــــــــــا صدای ما را می شنود؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!! بیا ادامۀ مطلب و راه حل های خود را پیشنهاد کن... همه اش عموهای فیتیله بر کامیون خود سوار می شوند و جلو می نشینند و ما باید عقب کامیون خود سوار شویم آیا این انصاف است که ما کامیون داشته باشیم ولی حتی یک بار نیز جلوی آن ننشینیم؟!؟! همه می دانید که این حق مسلم ماست که از صندلی های جلوی کامیون خود استفادۀ بهینه داشته باشیم ولی اصولاً یک مشکل عمده وجود دارد... می دا...
9 آبان 1392

دیروز تولد بابای ما بود!

دیروز تولد بابای ما بود و ما امشب در صدد برگزاری یک مراسم شادی آفرین نفس گیر هستیم این پست در حال بارگزاری ست و به زودی تکمیل خواهد شد... بابای خوبم از شما تشکر می نماییم که: برایمان چیپس و پفک و شکلات و هر آن چه که مادرمان از ما دریغ می نماید، می خری نیمه شب که صدای گریه مان طنین انداز می شود شیشۀ شیر به دست بر بالای سرمان حاضر میشوی، تازه داخلش هم برایمان آنقدر عسل می ریزی که به جای شیر عسل می شود عسل شیر... وقتی زور می گوییم و هیچ کس به ما اهمیتی نمی دهد و حتی نگاهمان هم نمی کنند تا مگر بی خیال زورگویی شویم شما طاقت نمی آوری و ما را بغل می کنی و لوس می نمایی و به خواستۀ شوممان می رسانی وقتی کُتَت را می آوریم و...
9 آبان 1392

cough and cough and cough...

دیروز به طرز نگران کننده ای صدایمان گرفت و از صبح زود سرفه های شدید شروع شد به گونه ای که مادرمان را بدجور دچار نگرانی عظیم کرد... آن قدر که گاهی از شدت سرفه هر آن چه را که بلعیده بودیم پس می آوردیم گلاب به رویتان! در پی این نگرانی عظیم عازم مطب دکتر شدیم و خدای را سپاس که دکتر به موقع تشریف آوردند و از آن جا که بیمارانی که قبل از ما نوبت داشتند به هوای دیر آمدن دکتر رفته بودند که برگردند، ما با نوبت 13 بعد از دو نفر در مقابل خانم دکتر نشسته بودیم... و بی قرار بودیم و خانم دکتر به ما گفت که ساکت باشیم و این صورت کوچک ما بود که خیسِ اشک شد... آخر ما تحمل بدرفتاری دیگران را نداریم مخصوصاً وقتی بیماریم و اعصاب مصاب یُخت!!! دکتر به مادر...
7 آبان 1392

دایۀ مهربان تر از مادر...

دقیقاً یک هفته از مهر گذشته بود که مهد ما آگهی استخدام یک نفر مربی را بر روی تابلو اعلانات نصب کرد... و از بین خیل عظیمی از افراد بیکار که در خواست استخدام داده بودند، شخصی به نام خاله مهرنوش به عنوان مربی ما انتخاب شدند... روز اولی که خاله مهرنوش به همراه یک کمک مربی از ما مراقبت کردند، ما اصلا ً از ایشان خوشمان نیامد و بسی بی قراری کردیم... و امـــــــــــــا هم اکنون که چند هفته از معیت ما در جوار ایشان می گذرد به ایشان علاقۀ وافری نشان می دهیم و برای رفتن به مهد دست از پا نشناخته و بسی شادمانیم... چند روزی بود که به هنگام خروج از مهد مادرمان با کودکی مواجه می شدند که موهای فرفری اش به طرز عجیبی مرتب بود و دیگر از آن ...
5 آبان 1392

دوباره جاجرود.... دوباره لَتیان...

زمان: روز جمعه، ساعت دوازده موقعیت: جاجرود پوزیشن: در حال انتظار... نوایی از دایی محسن (با لحنی طنز آمیز) : - "شب اومدم خونتون نبودی،راستشو بگو کجا رفته بودی؟! یادته قول دادی قالم نذاری، هی واسم عذر و بهونه نیاری!! راستشو بگو کجا رفته بودی؟!" -" به خدا رفته بودم سقا خونه، دعا کنم... شبی که نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم"... -" دروغ نگو، دروغ نگو، دروغ نگو تو رو به خدا گولم نزن...بهم میگن پشت سرت از مرد و زن، تو رو با رقیب من دیده اند تو جاجرود که با او گرم سخن نشسته بودی لب رود..... ما: مادرمان: بابایمان: این هم آهنگ "سقا خونه" ع...
3 آبان 1392

"دووووووووووووو..."

دو شنبه مادرمان برای انجام یک کار اداری عازم غرب تهران بودند و از آن جا که مشخص نبود این کار چند ساعت طول بکشد ما را نیز کلۀ صبح زابه راه کردند و به جای سپردن به مهد کودک به منزل خاله مان بردند تا با خاله جان و "دو" بازی کنیم..."دو" همان "درین" از شاگردان چند سال قبل مادرمان است که می توانی داستان آشنایی ما با ایشان را در پست زیر ببینی: میهمان مامان ساعت هفت از منزل به راه افتادیم و پس از رساندن دایی محسن به پروژه عازم منزل خاله جانمان شدیم... به محض رسیدن بو بردیم که چه خبر است و نالۀ جانسوز سر دادیم و مشخص بود خاله جانمان بدجوری ترسیده اند از این که نکند ما از درِ ناسازگاری در آییم ... ولی مادرمان معتقد بودند که این فقط اول کار ...
1 آبان 1392